شب گذشت و سحر فراز آمد


دیدهٔ من هنوز بیدار است

در دلم چنگ می زند اندوه


جانم از فرط رنج بیمار است

شب گذشت و کسی نمی داند


که گذشتش چه کرد با دل من

آن سر انگشت ها که عقل گشود


نگشود ، ای دریغ ، مشکل من

چیست این آرزوی سر در گم


که به پای خیال می بندم ؟

ز چه پیرایه های گوناگون


به عروس محال می بندم ؟

همچو خاکسترم به باد دهد


آخر این آتشی که جان سوزد

دامن اما نمی کشم کاتش


سوزدم ، لیک مهربان سوزد